خلوتگۀ راز
به هر سو دیده وا کردم ترا دیدم
به هر نقشی نگاه کردم خدا دیدم
سراسر نقش هستی آیۀ عشقست
که شاهانرا سرکویش گدا دیدم
چنان مست و خراب بادۀ عشقم
نمیدانی درین مستی چها دیدم
به عرشم میبرد عشقی جگرسوزی
چه عشقیست این که خودرامبتلا دیدم
درون سینه ام خورشید می تا بد
ازآن روزی که آن حور ی لقا دیدم
ازآنروزی که توخورشید من گشتی
جهانم روشن از نورو صفا دیدم
به ملک دل بیا خلوتگه رازست
که آنجا طور عشق آ شنا دیدم
سرا پا یم همه دردو همه رنجست
دل پر درد « فکرت » بی دوا دیدم
|