شناسنامه shenasname.com
|
شناسنامه shenasname.com
حکایت
1911
|
مرد جواني كه مربي شنا و دارنده ي چندين مدال المپيك بود، به خدا اعتقادي نداشت . او چيزهايي را كه درباره ي خداوند مي شنيد مسخره مي كرد، شبي مرد جوان به استخر سر پوشيده ي آموزشگاهي رفت . چراغ خاموش بود ولي ماه روشن بود و همين براي شنا كافي بود . مرد جوان به بالاترين نقطه ي تخته شنا رفت و دستانش را باز كرد تا درون استخر شيرجه برود، ناگهان ، سايه بدنش را همچون صليبي روي ديوار مشاهده كرد. احساس عجيبي تمام وجودش را فرا گرفت . از پله ها پايين آمد و به سمت كليد برق رفت و چراغ ها را روشن كرد. آب استخر براي تعمير خالي شده بود!!!!
|
ناشناس
|
|
|
|
شناسنامه shenasname.com
|